sms شب یلدا-sms شب چله-اس ام اس روز آخر پاییز-اس ام اس شب اول زمستون-اس ام اس طولانی ترین شب سال http://www.gouk.blogfa.com
ما منتظر صبح شب یلداییم
دستی به دعا تا فرج فرداییم
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت
یلدایتان مبارک
شب یلدا میخوام برات یه انار خیلی درشت کادو بخرم
ولی میترسم نتونی جلوی شیکمتو نیگه داری و همه ( انارو ) یه جا بخوری و دل درد بگیری
چون تیر رها گشتـه ز چلّـه شده ایم
مهمان شمــا در شب چلّـه شده ایم
از برکت ایـن سفــره ی الــوان شما
تا خرخره خورده،چاق و چلّـه شده ایم
بیا ای دل کمی وارونه گردیم
برای هم بیا دیوونه گردیم
شب یلدا شده نزدیک ای دوست
برای هم بیا هندونه گردیم
شب یلدا مبارک
چون تیر رها گشتـه ز چلّـه شده ایم!
مهمان شمــا در شب چلّـه شده ایم!
از برکت ایـن سفــره ی الــوان شما
تا خرخره خورده،چاق و چلّـه شده ایم!
خردسال که بودم ، مدام مریض میشدم ، تب و گلو درد . به همراه مادر روانه پزشک می
شدیم ،چاق بود و پیر ، کچل و عینکی. و او مثل همیشه در نسخه چنین مینوشت:۶،٣،٣
و من با بغض از او جدا میشدم......
۶ یا ٧ سال بیشتر نداشتم که بزرگترین تصمیم زندگیم را گرفتم!! تصمیم گرفتم آمپول زن
بشم!نمی دانم از سر مهربانی بود تا برای دیگران بدون درد تزریق کنم ، یا از
سر بد جنسی ، و میخواستم دیگران را هم در دردم شریک کنم؟!
نمی دانم اما سال های اول دبستان با این هدف بزرگ سپری شد...
چند سالی گذشت... عاقل تر شدم ... معیار های زندگیم را شکل دادم... ساخته
شدم...و درون خود چیزی یافتم...یافتم که می خواهم تسکین بخش درد مردم باشم ...در
لحظه نیاز یاری شان دهم ...برای همه گان سودمند باشم ...به بشریت خدمتی کنم...به
جسم شان،به روحشان...و درونم فریادی شنیدم که میگفت می خواهم پزشک باشم!
فهمیدم که این راه تلاش زیاد می خواهد و بس طولانیست.اما من تصمیم خود را گرفته
بودم.من می خواستم پزشک باشم!
درس خواندم و خواندم...روزی سر بلند کردم و دیدم زیر سر دری ایستاده ام ،دانشگاه آزاد
اسلامی،واحد پزشکی تهران .آری اولین قدم را برداشته بودم...!
همه به همراه والدینشان به این سو و آن سوی حیاط می رفتند و مشغول کاغذ بازی ها
بودند...بعضی در صف طولانی پرداخت پول،این پا و آن پا میکردند...بعضی خوشحال از
موفقیتی که به دست آورده بودند...بعضی ناراحت از اینکه دانشگاه آزادی شده بودند...
آن روز همه چیز تازگی داشت و ما نمی دانستیم چه داستان های نانوشته ای پیش
رویمان است...
دانشجو شدیم..هر چند در چشم اقوام از همان روز اول دکتر شدیم!اسممان را
دانشجویان دوره علوم پایه گذاشتند .کلاس ها شروع شد...حجم زیاد درس ها سرازیر
شد...آناتومی ، بافت شناسی ،فیزیولوژی ، پاتولوژی و غیره...
کلمات عجیب و غریب بود که هر روز بر سرمان سوار می شدند :
سوپریور؟؟ آنتریور؟؟قدامی کدامشان بود؟؟ کارپی رادیالیس چی؟؟اندوتلیال کدام لایه
بود؟؟نماتود ها چه شکلی بودند؟؟این خانواده هرپس ویریده دیگر چه صیغه ایست؟؟
و ما غرق بین هزاران هزار صفحه بودیم...
هر روز چندین کتاب می خریدیم و تا پایان ترم فقط چند صفحه اش را می خواندیم!
هر روز استادان ما را تشویق به کتاب خواندن میکردند و ما باز به دنبال جزوه ها بودیم!
کپی دانشگاه و آقای شکرابی را سرفراز کردیم!
درس هایی را افتادیم..فکر کردیم دنیا به پایان رسیده ، ولی واحد ها را دوباره گذراندیم...
از دکتر شکور ترسیدیم و سر کلاس درسش مرتب و منظم نشستیم و کلمه ای حرف
نزدیم و حتی جرات نکردیم به ساعت مان نگاهی کنیم !هر چند پیش خودمان باشد چند
باری به جای کلاسش به دل کوه ها زدیم !
شیفته دکتر ملک نیا و تدریسش شدیم.کلاسش با وجود همه سختی درسش،شیرین
ترین ساعت ها بود...آناتومی را با بوی فرمالین و استرس امتحان های عملی اش
گذراندیم و انگل و قارچ و حشره را نیز ...و چقدر به این موجودات کوچک که برایمان درد سر
آفردیده بودند بد و بیراه گفتیم!!